فرات - پایگاه اشعار مذهبی

فرات سرور آب های دنیا و آخرت است و آب دو ناودان از ناودان های بهشت در آن جاریست

فرات - پایگاه اشعار مذهبی

فرات سرور آب های دنیا و آخرت است و آب دو ناودان از ناودان های بهشت در آن جاریست

✜ حــسـن تـب دارد، در خـواب گویـد نــزن سیـلـے 【ستمــگـر】 درد دارد):˙·٠•●♥

آخرین مطالب

۲۳ مطلب با موضوع «امام حسین ( ع ) :: حضرت زینب» ثبت شده است

دیگر رقیه فهمید بابا دو بخش دارد
بخشی به روی نیزه بخشی به خاک صحرا

***
حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
می فروشم گوشوارم را اگر پیدا شود
در عوض انگشتری زیبا برایت میخرم




  • جواد نصیر

امشب سری به گوشه ی ویرانه می زنی؟
گاهی دراین سکوت اسیرانه می زنی؟

ای روشنای دیده ی دلهای تیره بخت
امشب سری به خانه ی پروانه می زنی؟

یک لحظه تاغریب دلم حس می کند تو را
دستی دراین غروب غریبانه می زنی ؟

  • جواد نصیر

رفتن تو می زند آذر به خیلی چیزها
زل زده از روی تل خواهر به خیلی چیزها

گفتی ابن الحیدرم آخر نمی دانی مگر
می شود حبّ علی منجر به خیلی چیزها

دیده جای خالی ات را آن سوار و دوخته
چشم بر گهواره بر معجر به خیلی چیزها

  • جواد نصیر

ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت
جغرافیای درد زمین کربلا نداشت

این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد
این بیت ها مرا به چه رنجی که وا نداشت

فرمان رسیده بود کماندار را و بعد
تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت...

  • جواد نصیر

روزگار اسیری زینب
مثل شبهای شام تاریک است
کوچه پس کوچه های اینجا هم
مثل شهر مدینه باریک است

مردمانش به جای دسته ی گل
تازیانه به دست می گیرند
تا نمک روی زخم ما بزنند
پیش ما کف زدند و رقصیدند

  • جواد نصیر

در پیش گریه های تو این گریه ها کم است
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است



  • جواد نصیر
از تو سر و ز مادر من سینه ای شکست
تا صبح حشر بر سر و بر سینه می زنم
جدم که نیست در بر تو مادرم که نیست
دارم به جای چند نفر سینه می زنم...

  • جواد نصیر
صدای تیز کردن شمشیرها گوش شهر را پرکرده
امروز بازار آهنگران بسیار پررونق بود
شمشیرها تیز می شدند برای جنگ با دردانه ی هستی ...


  • جواد نصیر
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
چهره سرخ حقیقت بعد از آن طوفان رنگ

پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود
چشــمه فریاد مظلومیت لب تشـــنگان

در کویر تفته جا می ماند اگر زینب نبود
زخم زخمی ترین فریاد در چنگ سکوت
  • جواد نصیر
یعقوب ندید که یوسف را در چاه می اندازند، فقط لباس خونیش را دید.
و پس از نابینایی، دیگر آن را هم ندید.
می دانست زنده است، فقط دلتنگ بود.
ندید که در بازار می فروشندش..
ندید کسی سنگ بزند...
یا با خیزران...
زینب اما دید...
آنهایی را که یعقوب، حتی نشنیده بود..
  • جواد نصیر